بهشت کوچولو های عاشق

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به تمام دلشکسته ها که از نظر من فرشته هستند.

بهشت کوچولو های عاشق

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به تمام دلشکسته ها که از نظر من فرشته هستند.

مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

وای خانوم چقدر با این مطالب جذاب وخوندنیت منو شیفته ذهن پر احساست کردی لحظه لحظه زندگیت پراز احساس وعشق باشه



ممنون

۸۹۴۱ دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ

چی میشد همه ی ما آدما اینطوری زیبا فکر میکردیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد