روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ادامه مطلب ...
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
ادامه مطلب ...
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
ادامه مطلب ...
تا حالا فکر کر دین که پیر مردها و پیر زن ها هم متونن عاشق تر از ما باشن؟؟؟؟
ادامه مطلب ...